دکتر محمدمهدی کامکار از چهرههای با سابقه و شناختهشده صنعت آرایشی و بهداشتی ایران است. این دکتر داروساز بیش از شصت سال سابقه کار دارد که شامل خدمت در سه وزارتخانه آموزش و پرورش، بازرگانی و بهداشت و حدود چهل سال هدایت و مدیریت مجموعه «عطرآگین» میشود. دکتر کامکار برخلاف خیلی جوانها همچنان امیدوار و بر این باور است با وطنپرستی و صبر و تشویق جوانها آینده روشنی در انتظار صنعت آرایشی و بهداشتی ایران است. با این چهره پیشکسوت این صنعت که فرزندانش دنبالروی راه او هستند به گفتوگو نشستیم.
از کودکی و نوجوانیتان برای ما بگویید. چطور وارد این حوزه شدید؟
من در یک خانواده فرهنگی و در اصل مذهبی متولد شدم. متولد ۱۷ مهر ۱۳۲۱ هستم و در آمل به دنیا آمدم. مادرم جزو اولین فرهنگیان استخدام شده در دوران قبل از ازدواجش بود. بچه زمان جنگ هستم، زمانی که روسها شمال ایران را اشغال کرده بودند. در همان دوران کودکی پدرم به تهران هجرت کرد و در خیابان پامنار مقیم شدیم. پدرم بنکدار بودند و حجرهشان محل اجماع مازندرانیهای مقیم تهران بود. دوره کودکستان و دبستانم را در این محل گذارندم.
کلاس اول دبیرستان را در سرچشمه در مدرسهای به نام بهبهانی گذراندم و از سال دوم به بعد منزلمان را عوض کردیم و به تهراننو رفتیم. دوران دبیرستانم تا سال پنجم در دبیرستان فروغی در میدان فوزیه (امام حسین(ع) فعلی) بودم و سال ششم را در دبیرستان امیرکبیر در خیابان ناصرخسرو گذراندم. بهار سال ۱۳۴۱ دیپلمم را گرفتم و در کنکور دانشگاه تهران شرکت کردم. آن زمان کنکور مثل امروز نبود ولی دو مرحله داشت. من در مرحله عمومی قبول شدم و برای مرحله اختصاصی فقط در رشته پزشکی شرکت کردم چون آن زمان همه پدر و مادرها دوست داشتند بچههایشان دکتر شوند. متاسفانه مرحله دوم امتیاز نیاوردم و رد شدم. از این موضوع به شدت ناراحت شدم بهخصوص که پدر و مادرم خیلی اذیت شده بودند. سرباز نبودم و میتوانستم سال بعد هم در کنکور شرکت کنم، ولی خودم دوست داشتم سریعتر تکلیفم روشن شود.
در این دوره بود که اخبـــاری در سطـــح مـلی مـــنـــتـشـر شــد و گـفـتـــنــد وزارت
آموزش و پرورش (زمان آقای دکتر پرویز ناتلخانلری) برای ایجاد یک تحول بنیادی در روستاهای ایران، تعدادی از جوانان را به جای خدمت سربازی برای یک دوره آموزشی چهار ماهه به روستاها میفرستد. من به این طرح علاقهمند شدم و تصمیم گرفتم داوطلب شرکت در آن بشوم. خانواده ابتدا مخالف بودند اما بالاخره با اصرار من قبول کردند. به این ترتیب جزو اولین داوطلبان سپاه دانش ایران شدم. چند ماه دورههای آموزش معلمی و آموزشهای نظامی و دیگر موارد لازم را گذراندیم. در اردیبهشت سال ۱۳۴۲ من و هشت نفر دیگر از همدورهایها را به آمل فرستادند تا در روستاهای این شهر خدمت کنیم. محل خدمتم روستایی به نام «ملاکلا» بین محمودآباد و سرخرود فعلی بود. روستایی دور افتاده که در آن خبری از آب، برق، گاز، تلفن و حتی جاده و مدرسه نبود. ملاکلا، حمام و دوش نداشت، سرویس بهداشتی نداشت، آب آشامیدنی نداشت، هیچ امکاناتی نداشت. در دوران خدمتم موفق شدیم برای آن منطقه جاده و مدرسه بسازیم.
ارباب روستا که مردی به نام حاج آقا ملکیان بود، در این راه خیلی کمک کرد و حتی ملک اربابیاش در آن منطقه را برای تحصیل بچههای روستا اختصاص داد که محل مدرسه شد. کتاب و لوازمالتحریر و دیگر مایحتاج دانشآموزان را هم تامین کرد. در همان مدرسه به کمک روستاییان برای بچهها کتابخانه و سالن ورزشی هم ساختیم. طوری آنجا کار کردیم که وقتی ارزیابی سالانه را انجام دادند، در سال ۱۳۴۲ بهعنوان بهترین سپاه دانش استان مازندران شناخته شدم. آقای ملکیان سی هزار متر زمین در آن منطقه به آموزش و پروش اهدا کردند و باعث شد در آنجا دو مدرسه دخترانه و پسرانه در سه مقطع دبستان، راهنمایی و دبیرستان تاسیس شود. بعد از آن ملاکلا صاحب امکاناتی مانند آب و فاضلاب، برق، گاز و تلفن و درمانگاه و راه آسفالت شد.
بعد از اینکه دوران خدمتتان تمام شد، چه کردید؟
بعد از پایان خدمتم بهدلیل اینکه سپاهی نمونه بودم، به دانشسرای عالی رفتم. دو سال در آنجا درس خواندم و بعد سرپرست آموزش و پرورش محمودآباد شدم. خیلی جوان بودم. بارها رفتم از یک مدرسه بازدید کردم و دیدم خانم معلم در محل کار حضور ندارد. بچهها در آنجا سواد نداشتند. بعد متوجه شدم این خانم ندیمه خانم فاطمه پهلوی، خواهر شاه و زن فرمانده نیروی هوایی است. آنجا پایگاه داشتند و این خانم ندیمه فقط حقوق میگرفت و کار نمیکرد. غیبت او از محل کار را به مرکز گزارش دادم و از خدمت معلقش کردم. همین گزارش باعث شد از فرماندار و استاندار و ساواک و همه دنبال منِ ۲۲ ساله بیفتند که گزارشت را پس بگیر ولی زیر بار نرفتم. من را به تهران منتقل کردند و بعد با دخالت ساواک به شهر ری فرستادند و شدم معلم ده حسنآباد در جاده قم. در واقع تبعیدم کردند وسط کویر. شروع کردم دوباره درس خواندن. هم درس میخواندم و هم کار میکردم. آن زمان یک ماشین پیکان داشتم. هر روز از خانهمان در تهراننو به حسنآباد میرفتم و درس میدادم و ظهر برمیگشتم و باقی روز درس میخواندم. به توصیه آقای مهندس طالقانی به دانشگاه پزشکی رفتم و در رشته داروسازی درس خواندم. من تا به امروز هم در سه وزارتخانه کار کردم؛ آموزش و پرورش، وزارت بازرگانی و وزارت بهداشت و درمان و آموزش پزشکی و هم در بخش خصوصی کار کردم و از سال ۱۳۷۴ که بازنشسته شدم، تمام وقت مشغول تولید هستم.
چطور از این شرکت که به زودی ۹۰ ساله میشود، سر در آوردید؟
این شرکت در سال ۱۳۱۵ شروع به کار کرده است و من در سال ۱۳۲۱ به دنیا آمدم. این شرکت بهوسیله دو دکتر داروساز، شادروان آقای دکتر جلال بدخشان و آقای دکتر ناصر مه در خیابان ناصریه تهران (ناصرخسرو) در یک آپارتمان ۷۰ متری دو اتاقه به نام شرکت داروسازی و آرایشی، بهداشتی مدیکال کلر حیات یافت. این دو نفر از فارغالتحصیلان مدرسه دارالفنون بودند که یکی در فرانسه و یکی در لندن دانشگاه رفته و بعد از دریافت مدرک تخصص داروسازی برای خدمت به ایران برگشته بودند. هر دو هم ابتدا استخدام دولت شدند. در کنار استخدام دولت، لابراتورشان را هم زدند. سال۱۳۵۰ لابراتوار را به خیابان ونک بردند و سال ۱۳۶۰ هم نامش را به «عطرآگین» تغییر دادند. سال ۱۳۶۰ در حوزه معاونت غذا و داروی وزارت بهداشت کار میکردم. یک روز مرحوم دکتر بدخشان پیش من که آن زمان قائممقام معاون بودم، آمد. صلاحیت دریافت پروانه تولید دارویشان رد شده بود. ایشان گفتند: «این همه سال بی خود کار کردم.» گفتم: «چرا بیخود؟ خیلی هم خوب کار کردید. شما دارو را کنار بگذار و شرکتت را بهداشتی و آرایشی بکن.» گفتند: «من دیگر پیرم، کِی میتوانم این کار را بکنم؟ شما چه کمکی به من میکنید؟» گفتم: «به شما توصیه میکنم گروهی نیروهای جوان و تحصیلکرده و دانشگاهی و آدمهای صاحبنظر را جمع کنید و یک شرکت جدید تاسیس کنید و شکل بدهید. شما رئیس هیئت مدیره این شرکت بشوید و بقیه هم اعضای هیئت مدیره و همکارانتان بشوند.» دکتر بدخشان حرف من را گوش کردند و عطرآگین شکل گرفت و من هم با آنها همراه شدم. گروهی تقریبا ۲۵ نفر و همه تحصیلکرده، دانشگاهی، صاحبان صنعت باسواد و مدیران ارزشمند بودیم و تصمیم گرفتیم به کمک هم این راه را ادامه بدهیم. دکتر بدخشان هم که از سالها قبل شهرت زیادی در درست کردن کرم دست و کرمهای جوانکننده پوست صورت و غیره داشتند، رئیس هیئتمدیره شدند. اسم شرکت را هم مجبور شدیم از medical clear به «عطرآگین» تغییر بدهیم چون اجازه نمیدادند دیگر با آن اسم فعالیت کنیم و باید اسم فارسی میگذاشتیم. یک آپارتمان داشتم که به مبلغ ۴۵۰ هزار تومان فروختم و سرمایه اولیه عطرآگین را تامین کردم چون دکتر پول نداشت و دیگر عزیزان هم دانش و مهارتشان را وسط گذاشته بودند. تا وقتی که شاغل بودم، سِمتی در عطرآگین قبول نکردم و فقط کار هدایت را انجام میدادم ولی بعد از بازنشستگی سمت گرفتم. در این بیش از چهل سالی که این شرکت را داریم و در آن کار کردم، هرگز اجازه ندادم بهدلیل کمبود مواد اولیه، نبود امکانات و نبود ماشینآلات از کیفیت محصولات عطرآگین کاسته شود.
چطور توانستید؟ واقعیت این است که خیلی از مواد اولیه شامل تحریم است، تهیه آن سخـت است، جـابـهجـایی پول، خرید دستگاهها و فرمولهای جدید و هزار و یک تیر دیگر به سنگ تحریمها میخورد و ارتباط ما با دنیا یک راه آزاد و باز و راحت نیست.
طبیعت ایران همه چیز را به ما داده است. کافی است روی آن فکر کنیم. همین امروز دستور دادم که مواد اولیه مصرفی که وارداتی هستند، فهرست کنند. با دانشگاهها، مراکز تحقیقاتی و گروههایی که علاقهمند هستند، روی این مواد کار کنند، تفاهمنامه امضا کنیم و ببینیم چقدر از این لیست را میتوانیم در کشور از طریق فراوری و بهسازی مواد معدنی و راههای دیگر تامین کنیم. خیلی از این مواد را در کشور داریم؛ مثلا قبلا یک ماسک صورت برای خانمها بود که موادش از امریکا میآمد. بعد از تحریم، این ماسک را با مواد داخلی در عطراگین ساختیم. بهتر از آن را هم ساختیم. از گِل سفید یا همان بنتونیت استفاده کردیم. گِل سرشور که قدیمها مادربزرگها سرشان را با آن میشستند. آن زمان که صابون و شامپو نبود، با گِل رُس سرشان را میشستند. الان از همین مواد در همین ماسکها استفاده میکنیم و از ماسک امریکایی هم بهتر است. چرا نمیشود؟ یک مقدار باید از خودمان بگذریم. اگر بخواهم فقط و فقط مملکت را بدوشم، نمیشود ولی اگر به حق خودم قانع باشم، میشود. من با این سنم هنوز میایستم و کار میکنم. هنوز به جوانها امید میدهم. ما هرگز از امید دست برنمیداریم. من به آینده مملکتمان امیدوارم. صنعت آرایشی و بهداشتی ایران نه تنها میتواند کشور و منطقه را اداره کند، برای دنیا هم حرف دارد. ما برای دنیا حرف داریم. برای اینکه دنیا به طبیعت برگشته است و ما منابع غنی طبیعی در کنار دانش و مهارت داریم.
امروز شرکت عطرآگین چند نفر نیرو دارد؟
خود عطرآگین خیلی نیرو ندارد؛ شاید صد یا صد و خردهای نفر نیرو داشته باشد اما عطرآگین یک درخت کهن است؛ چند برند و شرکت دیگر که هر کدام برای خود اسم و رسمی دارند، شاخ و برگهای این درخت هستند؛ مثل برندهایی مثل لافارر که از بهترین برندهای آرایشی و بهداشتی ایران است. در لافارر تمام نیروها از مدیریت و بخشهای مختلف جوان هستند. بزرگترینشان ۳۵ سال دارد. من همه آنها را تشویق و حمایت میکنم.
مجموعه «عطرآگین» در سالهای فعالیت خود از طرف سازمانهای معتبر جهانی مثل یونسکو تقدیر شده است. تقدیر یونسکو برای کدام ویژگی این مجموعه بود؟
یونسکو مجموعه ما را بهعنوان مجموعه کهنی که به یادگار از بشریت میماند در منطقه انتخاب کرد. این فرهنگسازی مهم است. محصولات ما هر کدام معجزهگر هستند. حدود ۲۳-۲۴ سال پیش با همسرم برای اولین بار بعد از انقلاب به امریکا رفتیم. در فرودگاه نیویورک ما را خیلی اذیت کردند. اینقدر سین جیممان کردند که ده، دوازده ساعت طول کشید. عصبانی شدم و گفتم: «گور پدر این امریکا. خانم بلند شو برویم، مگر دیوانهام به کشوری بیایم که به من احترام نمیگذارند؟» هی من را آرام میکردند و هی عصبانیتر میشدم. وقتی بالاخره به هتل رفتیم، به دلیل تعریق زیاد، تمام بدنم عرقسوز شده بود. رفتم دوش گرفتم و گفتم کاش میدانستم و یک کرم با خودم آورده بودم. خانمم گفت ناراحت نباش، من یک بسته کرم بادام عطرآگین در چمدانم دارم. کرم را زدم و واقعا نجاتم داد و دو ساعت بعد اثری از جوش و عرق سوز شدن نبود. کیفیت یعنی این. نه اینکه امروز جنس چینی و ماشینی و تقلب و اماراتی و کثافت به ما میدهند. من به جد معتقدم که ما استعداد این را داریم که در دنیا اول باشیم.
فکر میکنید چه چیزی باعث شده امروز نه تنها در دنیا در صدر نیستیم، در منطقه هم نتوانستیم شماره یک باشیم. در خود ایران هم کسانی که بضاعت مالی داشـــته باشـــند، ترجیح میدهند محــــصولات برندهای خارجی مصرف کنند. کجای کار اشکال داشته است؟
همه جای کار ما اشکال دارد. اشکال ما این است که درگیر دلالبازی شدیم. من با واردات مخالف نیستم؛ واردات معقول و منطقی و رقابت معقول باعث رشد میشود و عیبی ندارد اما با سرکوب تولید داخلی مثل قیمتگذاری، علامتگذاری مکرر و بالا بردن هزینه تولید صددرصد مخالفم. امروز قیمت تمامشده کالای ما اصلا در دنیا قابلرقابت نیست؛ مثلا در تلویزیون یک کرم معرفی میشود، فلان آدم مشهور و آن یکی بلاگر و …. هم تعریفش را میکنند. بلافاصله همه میگویند آن محصول را میخواهند. خب! تا بیایم به مسئولان مربوط در سازمان غذا دارو بقبولانم که میتوانم این کرم را تولید کنم، انقدر من را درگیر مقررات غیرمعقول و غیرمنطقی میکنند که تا بخواهم به نتیجه برسم، آن محصول از مد افتاده است. ترکیه هفته بعد از درخواست، کد کالا را به شما عرضه میکند. ماهواره دارد تبلیغ میکند. مشتری هم میرود محصول ترک، ایتالیایی و … را پیدا میکند و میخرد.
در ویــــتریـــــن اتاق شـــما پر از محصولاتی با برندهای مختلف اســــت. من بهعــــنوان مشتری ایرانی اصلا از وجود خیلی از این محصولات اطلاع ندارم؛ یعنی اصلا نمیدانم انتخاب ایرانی هم دارم و بعد تصمیم بگیرم ایرانی بخرم یا خارجی. فکر میکنید چقدر بحث مارکتینگ و دیجیتال مارکتینگ ضعیف عمل میکنیم؟
خیلی، من دیگر در سنی نیستم که بروم مارکتینگ بکنم. رفیقم، دوستم، پسرم به من تلفن میکنند و میگویند آقای دکتر، میتوانیم و این کار را برایت انجام میدهیم. امروز محصول من در بازار، فروشگاههای زنجیرهای، داروخانهها و سوپرمارکتهاست اما چون مدتهاست مارکتینگ نکردم، کمتر مردم سراغ آن میروند. برای مارکتینگ باید چه کار بکنیم؟ باید تیم جوانی که دیجیتال مارکتینگ را بلد باشند، این کارها را انجام بدهد. امروز دیگر راه تبلیغات تلویزیونی هم نیست. ما ماهواره که نداریم، تلویزیون داریم، قیمت تبلیغ در تلویزیون چند ده برابر شده است. هر کسی از صنعت ما که وابسته نبود، وقتی سراغ تبلیغات تلویزیونی رفت، بیچاره شد و آخر خانه و زندگی و آبرویش رفت و سر از زندان درآورد چون هیچکس از پس پرداخت این هزینههای هنگفت برنمیآید. تلویزیون چه حمایتی از صنعت میکند؟ شهرداری چه حمایتی میکند؟ اگر بخواهم یک بیلبورد بزنم و بگویم من هم زنده هستم، عطرآگین هنوز زنده است، میگویند روزی یا هفتهای دویست میلیون تومان بده. از کجا بیاورم بدهم؟ صنعتگران با دست خالی و به تنهایی میجنگند. هر صنعتی را باید دست اهلش سپرد. من داروسازم، پسرم داروساز است و موسسان این شرکت داروساز بودند. تاجر و کاسب و آدم پولداری نبودیم که کارخانه آرایشی و بهداشتی یا داروسازی زده باشیم. حالا چرا مردم به محصولات بیگانه بیشتر اعتماد میکنند؟ برای اینکه اصلا فرصتی برای خودنمایی و دیده شدن به ما نمیدهند. به وضوح میگویم؛ کار را باید به کاردان و کاربلد سپرد.
فرزندانتان هم در این صنعت فعالند؟
من سه فرزند و سه نوه دارم. دخترم، خانم مهندس الهام کامکار، قائممقام من در مجموعه است. دخترش هم دکتر داروساز است و تازه فارغالتحصیل شده است. روی پایاننامهاش کار میکند و به زودی باید دفاع کند. احتمالا برای ادامه تحصیل به امریکا میرود که فوقتخصص بگیرد و برگردد. میتواند آنجا هم زندگی کند، ولی باید به ایران برگردد. این وصیت من است.
دختر دیگرم فوقتخصص روماتولوژی دارد که تقریبا سختترین رشته پزشکی است. در زعفرانیه کلینیک دارد و بیمارانی که انواع و اقسام روماتیسمها را دارند، درمان میکند. یک پسر هشت ساله دارد و شوهرش هم جراح ارتوپد است. سومین فرزندم دکتر امیر کامکار است که برند لافارر برای او است؛ یکی از باکیفیتترین و بهترین برندهایی ایرانی که به دست جوانهای صاحبنظر اداره میشود. ما کاری هم به سیاست نداریم. آسه میرویم آسه میآییم که گربه شاخمان نزند چون بقای مملکت برایمان مهم است. هیچ وابستگیای نداریم. یک قران وام و هیچ تسهیلاتی از دولت نمیگیریم. فرزندانم عاشق وطنشان، ایران، هستند چون دیدند پدرشان چقدر عاشق ایران است.
در ایـــن یــکی، دو ســال اخــیر و مخصــــوصا در ســــال ۱۴۰۲ با تورمی که ایجاد شد، به عنوان تولیدکننده چه کردید که بتوانید ادامه دهید؟
این تورم فاجعهآمیز ترمزی برای توسعه کشور ما شده است. در شرکت عطرآگین چند سالی است که سعی داریم بخش دارویی را احیا کنیم چون من به دکتر بدخشان قول داده بودم که تا زنده هستم، این بخش را احیا میکنم و نام کارخانه را دکتر بدخشان، پایهگذار این شرکت، میگذارم. پروژههایم را شروع کردم ولی وسطش ماندم؛ یعنی امروز که میخواهم پروژهها را تمام کنم، حقوق ندارم بدهم، عیدی ندارم بدهم، پاداش ندارم بدهم، مصالح نمیتوانم بخرم برای اینکه صنعت من سوددهی کافی ندارد. زیر بار نزول هم نمیخواهم بروم. اگر من کرمی را یک میلیون تومان هم بدهم، مجبورند بخرند چون کسی که مریضش درد میکشد، هر بهایی را میپردازد، اما از ۱۳۰ـ۱۴۰ هزار تومان بیشتر قیمت نمیگذارم در حالیکه قیمت واقعیاش این نیست. من دارم سوبسید میدهم. چارهای هم ندارم، نمیتوانم شاهد زجرکش شدن مردم باشم. من یک پدرم، یک معلمم، جلاد که نیستم.
تصمیم گرفتم شرکت را دو بخش کنم؛ یک بخش آن محصولات سلامتمحور و یک بخش آن محصولات آرایشی باشد ولی امروز با این شرایط مرتب در معرض تهاجم، بیعدالتی و بدقانونی هستیم. از کسی ایراد نمیگیرم. باورشان این است. باور آقای وزیر اقتصاد و امور دارایی این است. فکر میکند با این کارها به مملکت خدمت میکند. آقای رئیس سازمان برنامه و بودجه هم باور دارد این راه بهترین راه است اما من تولیدکننده باید به حفظ نیروهایم فکر کنم، به آینده بچههایی که هر صبح با امید از خانههایشان بیرون میآیند. اینجا خانهشان است و من مثل پدرشان هستم. در تمام شرکتهای ما همین روال است. ما که روزی حرف اول را در این منطقه میزدیم و بازار کشورهای همسایه مثل افغانستان پر از کالاهای ایرانی بود، امروز به معنی واقعی کلمه صادرات نداریم. ما به تولیدکننده خودمان ظلم کردیم. دست ترکیه و پاکستان و هند و امارات را باز گذاشتیم درحالیکه شاخصترین ملت از جهت فرهنگ، نوآوری، آگاهی و صداقت در منطقه هستیم.
به نظرتان راهکار برون رفت از این شرایط چیست؟
شما جوانها خیلی عجول هستید. صبر من را داشته باشید، درست میشود. با مهربانی و دوستی هم درست میشود. من هرگز جدال نمیکنم ولی حرفم را میزنم. به همه مقامات هم میگویم چون من که کاری ندارم؛ نه دنبال حکومت هستم، نه دنبال سیاست و نه دنبال وکالت، فقط وطن و مردمم را دوست دارم. افتخارم این است که امروز حدود سه هزار نفر در مجموعه شرکتهای ما مستقیم کار میکنند. اگر این گرفتاریها و مشکلات نبود، به شما اطمینان میدادم خیلی سریعتر از اینها میتوانیم رشد کنیم. برای اینکه مردم استقبال میکنند. مردم دنبال کیفیت هستند. دنبال کالای بنجل نیستند. آیا شما حاضرید بروید زعفران ترکمنستان را بخرید؟ زعفران اروپا یا استرالیا و اسپانیا را بخرید؟ معلوم است انتخاب اولتان زعفران ایران است. مردم همیشه دنبال بهترین هستند بنابراین اگر کیفیت را رعایت کنیم و اعتماد مردم را داشته باشیم، قطعا انتخاب اول آنها خواهیم بود. مهاتیر محمد، نخست وزیر سابق مالزی، بعد از انقلاب سفری به ایران داشت. آن موقع تازه در مالزی تحولاتی شروع شده بود. مهاتیر هم جزو انقلابیون مالزیایی بود و از فرانسه به آنجا رفته بود. در سفر به ایران به اتفاق مرحوم رفسنجانی از ایرانخودرو بازدید کردند. مهاتیر گفت افتخار میکنم اگر روزی مالزی هم بتواند چنین کارخانههایی داشته باشد. پنج سال بعد یک مقام ایرانی از مهاتیر سوال کرد که شما تحول اساسی در مالزی ایجاد کردید، پس چرا انقلاب ما هیچ دستاوردی برایمان نداشت؟ گفت: «اگر امریکا را گاو وحشی در نظر بگیریم، من به پستان او چسبیدم و شما به شاخش. خب گاوی که به شاخش بچسبی، شاخت میزند.» ما هم به شاخ امریکا چسبیدیم. ول هم نمیکنیم، نمیگوییم بس است.